سال ۱۴۰۳، سال "«جهش تولید با مشارکت مردم»"

اخبار

هشت ماه و یک روز / خاطرات یک آزاده
آن روز عصر در دانشگاه بودیم که اطلاعیه اعزام دانشجویان داوطلب به جبهه منتشر شد، رزمندگان ایرانی به تازگی فاو را از دست داده بودند و دانشجویان داوطلب باید صبح روز بعد اعزام می شدند. اینگونه بود که صبح یک روز بهاری در فروردین ماه سال ۶۷ همراه با گروهی از دانشجویان از سیستان و بلوچستان، برای بار دوم و پس از حدود دو سال به جبهه اعزام شدم. برخی از دانشجویانی که با ما اعزام شدند سابقه حضور و حتی فرماندهی در جبهه ها را داشتند. چند روزی پشت جبهه آموزش دیدیم.

به کوشش : فرحناز مقیمی سارانی

آن روز عصر در دانشگاه بودیم که اطلاعیه اعزام دانشجویان داوطلب به جبهه منتشر شد، رزمندگان ایرانی به تازگی فاو را از دست داده بودند و دانشجویان داوطلب باید صبح روز بعد اعزام می شدند. اینگونه بود که صبح یک روز بهاری در فروردین ماه سال ۶۷ همراه با گروهی از دانشجویان از سیستان و بلوچستان، برای بار دوم و پس از حدود دو سال به جبهه اعزام شدم. برخی از دانشجویانی که با ما اعزام شدند سابقه حضور و حتی فرماندهی در جبهه ها را داشتند. چند روزی پشت جبهه آموزش دیدیم. من تیربارچی بودم و همراه با تعدادی آرﭘﻰ ﺟﻰ زن، ﺗﻚ ﺗﻴﺮاﻧﺪاز و ﭼﻨﺪ ﻧﻴﺮوی ﺗﺪارﻛﺎﺗﻰ یک دسته را ﺗﺸﻜﻴﻞ دادﻳﻢ که پس از آمادگی کامل ﺑﻪ ﺷﻠﻤﭽﻪ اﻋﺰام ﺷﺪﻳﻢ.

حمید محمدیمحل استقرار ما دریاچه ماهی بود که خشک بود و خبری از آب و ماهی درون آن نبود. ﺧﻂ اﻳﺮان شبیه ﻳﻚ زاوﻳﻪ ﻗﺎﺋﻤﻪ به طول ﭼﻨﺪ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ و با دو ﺟﺎده ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ دویست ﻣﺘﺮ از یکدیگر بود. یکی از جاده ها روی رأس زاوﻳﻪ و دیگری روی ﺿﻠﻊ ﻏﺮﺑﻰ آن قرار داشت و ما را به ﺧﻂ ﻋﺮاق وﺻﻞ ﻣﻰکرد. عراقی‌ها نیز در فاصله پانصد متری روبروی ما به صورت هلال آرایش نظامی چیده بودند. سنگرهای بتونی ما در کانالی قرار داشت که در طول جاده ها و تا چهل متری خط عراق همچون دژی محکم حفر شده بود. محل استقرار ماه ﺿﻠﻊ ﻏﺮﺑﻰ دژ بود و به صورت شبانه‌روزی آﻣﺎده نبرد ﺑﻮدﻳﻢ. به دلیل خشک شدن درﻳﺎﭼﻪ و ارتفاع چهار متری دژ ما از ﺳﻄﺢ زﻣﻴﻦ، ﺑﺨﻮﺑﻰ ﺑﺮ محیط اطرافمان ﻣﺴﻠﻂ ﺑﻮدﻳﻢ.

از همان ابتدا ﻧﻘﻞ و اﻧﺘﻘﺎل ادوات ارﺗﺶ ﻋﺮاق ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻰ ﻛﺮد. ﺣﺠﻢ ﺳﻨﮕﻴﻦ آﺗﺶ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ و ﺷﻠﻴﻚ زﻳﺎد ﺗﺎﻧﻜ‌‌‌‌ﻬﺎی دشمن ﻧﺸﺎن ﻣﻰ داد که آنها ﺑﺨﻮﺑﻰ ﺑﺮای ﺣﻤﻠﻪ آﻣﺎده اﻧﺪ. ﻣﺎ نیز در این سوی خط با تجهیزاتی که اصلا قابل مقایسه با تجهیزات نظامی دشمن نبود در آرایش کامل بودیم. بیشتر وقت مشغول نگهبانی و آماده نمودن مهمات بودیم و ﻓﻘﻂ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻤﺎز ﭘﻮﺗﻴﻦ‌ﻫﺎ را از پا در ﻣﻰ آوردﻳﻢ.

سی و چند روز از اعزام ما گذشته بود که ﺻﺒﺢ روز چهارم خرداد ماه آﺗﺶ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻋﺮاقی ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﺣﺠﻢ آﺗﺶ ﭼﻨﺎن ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ زمین را همچون زﻟﺰﻟﻪ ﺗﻜﺎن ﻣﻰ‌داد و ﺻﺪای اﻧﻔﺠﺎر ﻟﺤﻈﻪ ای ﻗﻄﻊ ﻧﻤﻰ ﺷﺪ. ﮔﺮد و ﻏﺒﺎر ﺣﺎﺻﻞ از اﻧﻔﺠﺎر ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎی ﺗﻮپ و ﺧﻤﭙﺎره خط ما را ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ کرده ﺑﻮد. ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ما نیز با تمام توان فعال بود. ﺗﻌﺪاد ﺗﺎﻧﻜﻬﺎی دﺷﻤﻦ آنقدر زیاد بود ﻛﻪ ﺑﻌﻀﻰ از آﻧﻬﺎ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ما ﺑﺎ آﺗﺶ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻨﺪ.

کم کم ﺣﺠﻢ آﺗﺶ دﺷﻤﻦ ﻛﺎﻫﺶ ﻳﺎﻓﺖ و ﺣﻤﻠﻪ زمینی را با پیش قراولی تانک‌ها آغاز کردند. پشت هر تانک تعدادی سرباز جلو می آمد. درﮔﻴﺮی ﺑﺎ اﺳﻠﺤﻪ ﻫﺎی ﺳﺒﻚ و ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺷﺮوع ﺷﺪ. تانک ها هدف آر پی جی زن های ایرانی قرار می‌گرفتند اما تنها دو تانک مورد اصابت گلوله قرار گرفت. دیدن تانک هایی که برای فرار از دست آر پی جی زن ها با گذر از روی جنازه ها و مجروحان عراقی حرکت می‌کردند و یا سربازانی که ﺑﻮﺳﻴﻠﻪ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ، وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺑﻮد. مشاهده این تصاویر در فیلم های جنگی، هیجان آور است اﻣﺎ وﻗﺘﻰ اﻧﺴﺎن ﺧﻮد جزئی از صحنه واقعی نبرد باشد و ﺻﺪای ﺿﺠﻪ ﻣﺠﺮوﺣﺎن را بشنود اما به جز جنگیدن کار دیگری از دستش بر نیاید، اﺣﺴﺎس ﺑﺴﻴﺎر دردناکی ﭘﻴﺪا ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.

ﺣﻤﻠﻪ ﺳﺮﺑﺎزان ﻋﺮاﻗﻰ اداﻣﻪ داشت و جلوی چشمان ما ﻗﺘﻠﮕﺎﻫﻰ به وجود آمده بود. همزمان که ﺳﺮﺑﺎزان دﺷﻤﻦ با آتش رزمندگان ایرانی نقش بر زمین می شدند؛ ﺳﻨﮕﺮﻫﺎی ما نیز ﺑﺮاﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺗﺎﻧﻚ ﺑﻪ ﻫﻮا می‌رفت. دیدن و دانستن اینکه ﻳﻜﻰ از دوﺳﺘﺎﻧﺖ در همین لحظه ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪه اﺳﺖ، ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺨﺖ ﺑﻮد.

ذﺧﻴﺮه ﻣﻬﻤﺎت ﻣﺎ ﺑﻪ آﺧﺮ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد. همه گلوله های تیربار ما تمام شده بود و حتی ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎی زﻧﮓ زده ای ﻛﻪ در ﺧﺎک ﭘﻴﺪا می کردیم را نیز ﺷﻠﻴﻚ می کردیم. ﺑﺮ اﺛﺮ ﺷﺪت درﮔﻴﺮی اﺳﻠﺤﻪ ﻫﺎ ﺑﺴﻴﺎر ﮔﺮم ﺷﺪه و دﻳﮕﺮ ﻛﺎرآﻳﻰ ﭼﻨﺪاﻧﻰ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﺗﻌﺪاد ﺳﺮﺑﺎزان دﺷﻤﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ می‌شد. آنها که تجربه زندگی در خوزستان را دارند می‌دانند که گرمای خردادی چگونه است.! روز به نیمه رسیده بود و از آﺳﻤﺎن ﻧﻴﺰ آﺗﺶ ﻣﻰ ﺑﺎرﻳﺪ. دﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﺷﺎﻧﺴﻰ ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ.

آﺧﺮﻳﻦ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻳﻤﺎن را ﺑﺮداﺷﺘﻪ و زﻳﺮ آﺗﺶ ﺷﺪﻳﺪ ﺟﺎﻳﻤﺎن را ﺗﻐﻴﻴﺮ دادﻳﻢ و شاید ﻫﻤﻴﻦ جابجایی ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻴﻢ. زیرا عراقی ها متوجه نشدند ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ درﮔﻴﺮند ﺑﻪ ﻛﺠﺎ رﻓﺘﻪ اﻧﺪ. ﺑﺮاﺛﺮ ﺷﺪت درﮔﻴﺮی ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻣﺎ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ گروه ﺗﻘﺴﻴﻢ ﺷﺪﻧﺪ. ما هشت نفر بودیم که ﺣﺪود ﺻﺪ ﻣﺘﺮ به ﻋﻘﺐ برگشتیم و با تصور اینکه نیروهای ایرانی در کنارمان در حال شلیک هستند، ﭘﺸﺖ ﻳﻚ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ آﻣﺎده درﮔﻴﺮی ﺷﺪﻳﻢ که من متوجه شدم آنها نیروهای عراقی هستندکه پشت یکی از ﺧﺎﻛﺮﻳﺰها ﻣﻮﺿﻊ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ . دﻳﮕﺮ رﻣﻘﻰ ﺑﺮاﻳﻤﺎن ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد. دست چپم تیر خورده بود و ﺗﻨﻬﺎ نیرویﻛﻤﻜﻰ ﻣﻦ نیز ﺑﺮاﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ، ﺑﻴﻨﺎﻳﻰ ﺧﻮد را از دﺳﺖ داده بود و ﺻﻮرﺗﺶ ﻏﺮق در ﺧﻮن ﺑﻮد. ﺑﻘﻴﻪ ﻧﻔﺮات ﻧﻴﺰ ﻛﻢ و ﺑﻴﺶ ﻣﺠﺮوح بودند. کاملا در محاصره بودیم و راﻫﻰ ﺑﺮاﻳﻤﺎن ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﮔﺮوﻫﻰ از ﺳﺮﺑﺎزان ﻋﺮاﻗﻰ که در تعقیب تعداد بسیجی بودند به ﺑﺎﻻی ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ما آﻣﺪﻧﺪ. دیگر راهی نبود، دﺳﺘﻬﺎﻳﻤﺎن را ﺑﺎﻻ ﺑﺮدﻳﻢ. ﺗﻴﺮﺑﺎرﭼﻰ ﻋﺮاﻗﻰ اﺳﻠﺤﻪ اش را ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ را به رگبار ببندد. همه آنها که با سلاح های جنگی آشنایی دارند می دانند تیربار جز آن دسته از اسلحه ها است که با کوچکترین فشار شلیک می کند. در همین حین و در در ﻛﻤﺎل ﺗﻌﺠﺐ ﻳﻜﻰ از ﺳﺮﺑﺎزان ﻋﺮاﻗﻰ جان خود را به خطر انداخت و ﺟﻠﻮی ﺗﻴﺮﺑﺎر ﭘﺮﻳﺪ و ﺑﺎ دو دﺳﺖ ﺷﻌﻠﻪ ﭘﻮش ﺗﻴﺮﺑﺎر را ﻣﻴﺎن ﺷﻜﻤﺶ ﮔﺮﻓﺖ. دو ﺳﺮﺑﺎز دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ او آﻣﺪﻧﺪ و اﺳﻠﺤﻪ را از ﺗﻴﺮﺑﺎرﭼﻰ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺳﭙﺲ از ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪﻧﺪ و ﻣﺎ را ﺑﻪ اﺳﺎرت ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.

هیچوقت درک نکردم چرا آن سرباز عراقی به خاطر ما خود را به خطر انداخت و یا در طول حمله بارها متوجه شدم برخی از سربازان عراقی موقع حمله حتی اسلحه‌شان را برای شلیک بالا نمی آورند و در واقع بدون شلیک گلوله فقط در میدان نبرد حضور دارند، رﻓﺘﺎر آنها با ما خوب بود و از اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻌﺪادی اﻳﺮاﻧﻰ را ﺑﻪ اﺳﺎرت ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﻴﻠﻰ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮدﻧﺪ. تقریبا همه اسرا مجروح بودند و بیست ﻋﺮاﻗﻰ مامور بردن ما به پشت خط شدند. ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺪود ٢ ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﻮد. از ﻣﻴﺎن ﺟﻨﺎزه ﺷﻬﺪا و از جبهه اﻳﺮان ﻛﻪ دﻳﮕﺮ ﺑﻪ دﺳﺖ دﺷﻤﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻂ ﻋﺮاق در حرکت بودیم؛ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻳﻜﻰ از ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ روی ﻣﻴﻦ رﻓﺖ و ما ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻳﻢ وارد ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ ﺷﺪه اﻳﻢ. من ﻛﻤﻜﻰ ﻣﺠﺮوﻫﻢ را هدایت می کردم ﻛﻪ روی ﻣﻴﻦ ﻧﺮود. ﻛﻤﻰ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻛﻪ رﻓﺘﻴﻢ دومین و ﺳﻮﻣﻴﻦ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻰ نیز روی ﻣﻴﻦ رﻓﺖ. ﭼﻬﺎرﻣﻴﻦ ﻋﺮاﻗﻰ نیز ﻧﺰدﻳﻚ ﻣﻦ روی ﻣﻴﻦ رﻓﺖ. من نیز در حالی که تلاش می کردم همراهم را در مسیر پاکوب نفرات قبلی هدایت کنم پس از چهارمین سرباز عراقی با برداشتن اولین قدم ﺑﻪ ﻫﻮا پرتاب ﺷﺪم. اﺑﺘﺪا ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮدم ﻛﻪ ﭼﺮا اﻳﻨﻘﺪر ﺳﺒﻚ ﺷﺪه ام. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﺘﻮن ﮔﺮد و ﻏﺒﺎر را اﻃﺮافم دﻳﺪم ﻓﻬﻤﻴﺪم روی ﻣﻴﻦ رﻓﺘﻪ ام. در کسری از ثانیه خود را آﻣﺎده کردم طوری فرود بیایم که ﻏﻠﻂ ﻧﺰﻧﻢ زیرا اطرافمان مین های جهنده بود واگر بر روی آنها سقوط می کردم، جان بقیه نیز افراد نیز به خطر می افتاد. به محض تماس با زمین ﻣﻴﻦ دوم نیز زﻳﺮ ﭘﺎی دﻳﮕﺮم منفجر شد و بی هوش شدم. وقتی ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﺸﺪت ﻣﻰ ﺳﻮﺧﺖ. ﮔﻮﻳﻰ ﻛﻒ آﻧﻬﺎ ﺳﺮب داغ رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. دردی که قبل و بعد از آن هیچوقت تجربه نکردم. از ﺗﻪ دل ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻰ ﻛﺸﻴﺪم. ﺑﻌﺪ از حدود ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ درد ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ و ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﺗﻜﻪ ﻫﺎی ﮔﻮﺷﺖ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﻛﻨﺎرم رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮد. اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﭘﺎی راﺳﺘﻢ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم. ﭘﺎﺷﻨﻪ ﭘﺎﻳﻢ روی ﻣﻴﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﭘﻮﺗﻴﻨﻢ ﻫﻨﻮز دود ﻣﻰ ﻛﺮد. ﺑﻪ ﭘﺎی ﭼﭙﻢ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم.ﻛﻒ ﭘﻮﺗﻴﻨﻢ ﻛﺎﻣﻼً از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻪ و اﺳﺘﺨﻮاﻧﻬﺎی ﭘﺎﻳﻢ ﻣﻴﺎن ﮔﻮﺷﺖ ﭘﻴﺪا ﺑﻮد. ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ ﻣﺮا ﺧﻼص می کنند. پس از من ﭘﻨﺠﻤﻦ ﻋﺮاﻗﻰ نیز روی ﻣﻴﻦ رﻓﺖ. در ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻧﻔﺮات ﻣﺎ ﻛﺎﻣﻼٌ در ﻳﻚ ﺳﺘﻮن ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ وﻟﻰ ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ بی حساب و کتاب و به صورت ﮔﻠﻪ وار در ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ و روی ﻣﻴﻦ می‌رﻓﺘﻨﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻤﻪ ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ و اﻳﺮاﻧﻰ ﻫﺎ از ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ رد ﺷﺪﻧﺪ. ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ ﻣﺠﺮوﺣﺎن ﺧﻮد را ﺑﺮدﻧﺪ. ﻣﻦ روی شکم ﺑﻪ زمین افتاده بودم و خط ایران را پیش روی خودم میدیدم که ﻧﺎﮔﻬﺎن ﭘﺸﺖ ﺳﺮم ﺻﺪای اﻧﻔﺠﺎر و ﺑﻌﺪ از آن ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎی ﻳﻚ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻰ که ﺑﺮای بردن من آمده بود، بلند شد. عراقی‌ها به یاریش شتافتند و او را نیز بردند و من در حالی که زﻣﻴﻦ را ﻧﮕﺎه ﻣﻰ ﻛﺮدم، ﻣﻨﺘﻈﺮ رﮔﺒﺎری ﺑﻮدم ﺗﺎ ﺧﻼصم کنند اﻣﺎ ﺻﺪای اﺳﻠﺤﻪ ای ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸد و ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﻣﺮا رﻫﺎ ﻛﺮده و رفتند. از بالای جاده میدان جنگ را می دیدم. ﺗﻮپخانه ما فعال بود و گلوله های توپ بر زمین فرو می آمدند. ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮ آن طرفتر ﺗﺎﻧﻜﻰ ﻣﻰ ﺳﻮﺧﺖ. در ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺟﺎده اﻧﻮاع ﻣﻴﻦ ﻫﺎی ﺟﻬﻨﺪه ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد. ستون‌های دود از تانک‌ها بلند می‌شد و کشته ها روی زﻣﻴﻦ آرام ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺧﻮاﺳﺘﻢ آب ﺑﺨﻮرم. ﺑﻪ رﻏﻢ ﺗﺸﻨﮕﻰ ﺷﺪﻳﺪ از ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮده ﺑﻮدم آبی ﺑﺨﻮرم. روی ﻓﺎﻧﺴﻘﻪ ام دﻧﺒﺎل ﻗﻤﻘﻤﻪ آب ﮔﺸﺘﻢ وﻟﻰ ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ ﻣﻮﻗﻌﻰ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﻬﻮش ﺑﻮدم آﻧﺮا ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. زﻣﺎن ﻣﻰ ﮔﺬﺷﺖ و آﺧﺮﻳﻦ ﺗﻮان ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮ اﺛﺮ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰی ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻣﻰ رﻓﺖ. ﺷﺎﻳﺪ دو ﺳﺎﻋﺖ ﻳﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮔﺬﺷﺖ. جلوی چشمانم تار شده بود و ﺗﺼﺎوﻳﺮ را ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺼﻮﻳﺮ لرزان روی آب ﻣﻰ دﻳﺪم.

حمید محمدی 3 از درون ﺳﻨﮕﺮﻫﺎی ﺧﻮدﻣﺎن ﺻﺪای ﺗﻚ ﺗﻴﺮ می شنیدم و ﻣﻰ داﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﺎزه ﺷﻬﺪا ﺗﻴﺮ ﺧﻼص ﻣﻰ زﻧﻨﺪ. ﻣﻦ ﻧﻴﺰ آﻣﺎده ﻣﺮگ ﺷﺪم. دو ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻰ از دژ ﺑﺎﻻ آﻣﺪﻧﺪ. دﻳﮕﺮ اﺣﺴﺎﺳﻰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺟﻨﮓ اﺳﺖ و آﻧﻬﺎ ﻫﻢ دﺷﻤﻦ هستند، ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻧﻴﺎﻳﻴﺪ. اﻳﻨﺠﺎ ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ اﺳﺖ. ﺑﺮﮔﺮدﻳﺪ. ﺑﻪ آﻧﻬﺎ اﺷﺎره ﻣﻰ ﻛﺮدم و از ﻋﺮﺑﻰ ﺗﻨﻬﺎ ﻛﻠﻤﻪ ﻻ را ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻢ. ﻳﻜﻰ از آﻧﻬﺎ ﺳﻌﻰ داﺷﺖ وارد میدان مین شود وﻟﻰ ﻣﻦ ﻣﺮﺗﺐ ﻛﻠﻤﻪ ﻻ را ﺗﻜﺮار ﻣﻰ ﻛﺮدم و اﺷﺎره ﻣﻰ ﻛﺮدم اﻳﻨﺠﺎ ﻣﻴﻦ اﺳﺖ و ﺟﻠﻮ ﻧﻴﺎﻳﻨﺪ. ﻳﻜﻰ از آﻧﻬﺎ که ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺻﺮار ﺑﻪ آﻣﺪن داشت ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ "اﻧﺖ ﻣﺴﻠﻢ؟" و ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ "نعم، اﻧﺎ ﻣﺴﻠﻢ" می ﺧﻮاﺳﺖ به سمت من بیاید که. دوﺳﺘﺶ او را ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﻰ ﮔﻔﺖ ﭼﺮا ﻣﻰ ﺧﻮاﻫﻰ ﺑﺮوی و او ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﻠﻤﺎن اﺳﺖ؛ آﻳﺎ او را ﻧﺠﺎت ﻧﺪﻫﻢ؟ و ﺗﻼش ﻣﻰ ﻛﺮد ﺧﻮد را از دست دوستش رها کند. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﺴﻴﺮی را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داد و ﮔﻔﺖ از اﻳﻦ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺮو و ﻣﻦ ﭼﻬﺎر دﺳﺖ و ﭘﺎ رﻓﺘﻢ. ﻫﻨﻮز دوﺳﻪ ﻗﺪم ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﻋﺮاﻗﻰ دﻳﮕﺮی آﻣﺪ و ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮد، اﻳﻨﺠﺎ پر از ﻣﻴﻦ اﺳﺖ. ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و از ﻫﻮش رﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ بعد ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣن را از ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ ﺑﻴﺮون آورده اﻧﺪ و ﻳﻜﻰ از آنها ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﺗﻼش ﻣﻰ ﻛﻨﺪ بغلم ﻛﻨﺪ. ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﺷﺎﻳﺪ ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﺧﻮدی ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﺧﻂ را ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ وﻟﻰ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎز ﺷﺪ دﻳﺪم ﻫﻤﺎن ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻰ اﺳﺖ. خم شد و من ﺑﺎ ﭘﺎی راﺳﺘﻢ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻤﺘﺮ ﺑﻮد ﻛﻤﻚﻛﺮدم و روی دوشش قرار گرفتم. اﺳﻠﺤﻪ اش را ﺑﻪ دوﺳﺘﺶداد و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻮی ﺧﻂ ﻋﺮاق ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮدﻳﻢ. از ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ و ﺑﻪ ﺳﻨﮕﺮﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ رﺳﻴﺪﻳﻢ. ﭘﺘﻮﻳﻰ آوردﻧﺪ و ﻣﺮا در ﻣﻴﺎن آن ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ اﻧﺘﻘﺎل دﻫﻨﺪ. از ﻣﻴﺎن ﺳﻴﻢ ﺧﺎردارﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ آﻣﺪﻳﻢ. ﺑﻪ ﺳﻨﮕﺮﻫﺎی اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ آﻧﻬﺎ رﺳﻴﺪﻳﻢ. ﺳﺮﺑﺎزان ﻋﺮاﻗﻰ دور ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ و ﺳﻌﻰ ﻣﻰ‌ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪ. ﻳﻜﻰ از آﻧﻬﺎ ﺟﺎﻧﻤﺎز ﻛﻮﭼﻜﻰ را ﻛﻪ داﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﻮد درآورد. درون ﺟﺎﻧﻤﺎز ﻳﻚ ﻗﺮآن ﺟﻴﺒﻰ و ﻣﻬﺮ ﻛﻮﭼﻜﻰ ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ از اﻳﻨﻜﻪ داﺧﻞ ﺟﻴﺐ ﻣﻦ ﻗﺮآن اﺳﺖ ﺧﻮﺷﺸﺎن آﻣﺪه ﺑﻮد وﻟﻰ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﺑﻌﻀﻰ از آﻧﻬﺎ از ﻣﻬﺮ ﺧﻮﺷﺸﺎن ﻧﻤﻰ آﻳﺪ. ﺣﺘﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻣﻰ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﻬﺮ را ﭘﺮت ﻛﻨﻨﺪ وﻟﻰ ﺳﺮﺑﺎزان دﻳﮕﺮ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﺸﺪت ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮدم. ﺑﺎ اﺷﺎره ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪم آب ﻣﻰ ﺧﻮاﻫﻢ. ﭘﺎرچ آﺑﻰ آوردﻧﺪ. ﻣﻰ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺣﺮﻳﺼﺎﻧﻪ آب ﺑﺨﻮرم اﻣﺎ ﺳﺮﺑﺎزی ﻛﻪ آب آورده ﺑﻮد ﻣﻰ ﮔﻔﺖ "ﻻ ﻣﻮ زﻳﻦ")ﻧﻪ ﺧﻮب ﻧﻴﺴﺖ). ﻣﻦ اﺷﺎره ﻛﺮدم آب را روی ﺳﻴﻨﻪ ام ﺑﺮﻳﺰد و او رﻳﺨﺖ. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره آب ﺧﻮاﺳﺘﻢ و او ﭘﺎرچ دﻳﮕﺮی آورد. ﻣﻘﺪار ﻛﻤﻰ از آن را در دﻫﺎﻧﻢ رﻳﺨﺖ و ﺑﻘﻴﻪ اش را روی ﺳﻴﻨﻪ ام و ﺳﻮﻣﻴﻦ ﭘﺎرچ آب را ﻫﻢ آورد و ﻫﻤﺎن ﻣﺮاﺣﻞ ﺗﻜﺮار ﺷﺪ. کمی بعد ﻳﻚ ﺟﻴﭗ آﻣﺪ ﺗﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ اﻧﺘﻘﺎل دﻫﺪ. ﺑﻴﻦ راه ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﻰ اﻳﺴﺘﺎد ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ دور ﺟﻴﭗ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺳﻦ ﻫﻤﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺎﻻی ٢٥ ﺳﺎل ﺑﻮد و ﻳﻜﻰ دو ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻣﻦ دﻳﺪه ﻣﻰ ﺷﺪ. ﺧﻂ دوم ﻋﺮاق ﻣﺮا ﺑﻪ بهداری بردند و ﺑﻴﻬﻮش ﻛﺮدﻧﺪ. وﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم دﻳﺪم ﭘﻮﺗﻴﻨﻬﺎﻳﻢ را درآورده اﻧﺪ و ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ را ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻰ ﻛﺮده اﻧﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮن ﺧﻮدم ﺑﻪ ﺑﺮاﻧﻜﺎرد ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮدم. ﺷﺐ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻫﻤﺎن ﺟﻴﭗ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮد تا من را به عقب‌تر ببرند. ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻰ رﺳﻴﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﺗﻌﺪاد زﻳﺎدی آﻳﻔﺎ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد. ﺳﺮﺑﺎز راﻧﻨﺪه ﺟﻴﭗ ﻣﺮا ﺑﻪ دو ﺳﺮﺑﺎز ﺗﺤﻮﻳﻞ داد و رﻓﺖ. ﺷﺐ ﺑﺴﻴﺎر ﺗﺎرﻳﻚ ﺑﻮد. ﻣﻦ از ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺮا ﺧﻼص ﻛﻨﻨﺪ وﻟﻰ آﻧﻬﺎ ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﻰ روی، ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎش. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻳﻚ آﻳﻔﺎ آﻣﺪ و ﻣﺮا ﺑﺎ ﺑﺮاﻧﻜﺎرد داﺧﻞ آن ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ و دو ﺳﺮﺑﺎز ﻫﻢ دو ﻃﺮف ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ. آﻳﻔﺎ ﺑﻪ ﺑﺼﺮه رﺳﻴﺪ. ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم و ﺑﺼﺮه را ﻧﮕﺎه ﻛﻨﻢ وﻟﻰ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ. ﻳﻜﻰ از ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮد و ﻣﺮا ﻧﺸﺎﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﻣﺮا روی زاﻧﻮﻳﺶ ﮔﺬاﺷﺖ تا بتوانم ﺧﻴﺎﺑﺎ‌ﻧﻬﺎ را ﻧﮕﺎه ﻛنم. اﻳﻔﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻰ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﻌﺪاد زﻳﺎدی از اﺳﺮا را ﺑﻪ آﻧﺠﺎ آورده ﺑﻮدﻧﺪ. آﻧﺠﺎ ﻳﻚ زﻣﻴﻦ ﺑﺴﻜﺘﺒﺎل ﺑﺰرگ ﺑﻮد و دور ﺗﺎ دور آن حصاری ﺑﻪ ارﺗﻔﺎع ﭼﻬﺎر ﻣﺘﺮ ﺑﻮد. زﻣﻴﻦ آن ﻫﻢ ﺳﻴﻤﺎﻧﻰ ﺑﻮد. اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﻣﺮا ﺑﺎ دﻗﺖ از آﻳﻔﺎ ﭘﻴﺎده ﻛﻨﻨﺪ و ﻛﻨﺎر ﺑﻘﻴﻪ اﺳﺮا ﺑﺒﺮﻧﺪ. اﻣﺎ اﻳﻦ ﺧﻴﺎﻟﻰ ﺑﻴﺶ ﻧﺒﻮد. در واﻗﻊ ﻧﻈﺎم ﺑﻌﺜﻰ از ﺷﻴﻌﻴﺎن و اﻓﺮاد ﻣﻌترض ﻋﺮاﻗﻰ در ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻰ ﻛﺮد و اﻓﺮاد ﺑﻌﺜﻰ ﺟﺎﻳﺸﺎن ﻣﻨﻄﻘﻪ اﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد. دو ﻧﻔﺮ دو ﻃﺮف ﺑﺮاﻧﻜﺎرد را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻣﺮا ﻛﻨﺎر ﻣﺠﺮوﺣﻬﺎی دﻳﮕﺮ ﺑﺮدﻧﺪ و ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻛﻪ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺮاﻧﻜﺎرد را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪﻧﺪ. ﺑﺎ ﺻﻮرت روی زﻣﻴﻦ ﺳﻴﻤﺎﻧﻰ افتادم ولی آﻧﻘﺪر ﻣﺠﺮوح ﺑﻮدم ﻛﻪ درد ﺣﺎﺻﻞ از ﺑﺮﺧﻮرد با زمین را خیلی احساس نکردم.

ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﻢ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم. ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﭘﺮژوﻛﺘﻮر ﻗﻮی ﻛﺎﻣﻼٌ روﺷﻦ ﺑﻮد. درون ﻣﺤﻮﻃﻪ حدود ۳۰۰ اسیر نگهداری می شدند. اﺳﺮا را ﺑﻪ دو دﺳﺘﻪ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، اﺳﺮای ﺳﺎﻟﻢ و اﺳﺮای ﻣﺠﺮوح. ﺑﻪ اﺳﺮای ﻣﺠﺮوح ﻫﺮ از ﭼﻨﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﺣﺪود ﻧﺼﻔﻪ اﺳﺘﻜﺎن آب ﻣﻰ دادﻧﺪ، وﻟﻰ اﺳﺮای ﺳﺎﻟﻢ ﻛﺘﻚ ﻣﻰ ﺧﻮردﻧﺪ. ﺑﻌﻀﻰ ازﻣﺠﺮوﺣان ﻧﺎﻟﻪ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﻛﻨﺎر ﺑﺴﻴﺎری از آﻧﻬﺎ ﻟﻜﻪ ﺧﻮﻧﻰ ﻏﻠﻴﻆ دﻳﺪه ﻣﻰ ﺷﺪ. پایم خونریزی داشت و بعد از ﻣﺪﺗﻰ ﻟﻜﻪ ﺧﻮﻧﻰ ﻏﻠﻴﻆ نیز زﻳﺮ ﭘﺎی من ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺷﺪ. ﺑﺸﺪت ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮدﻳﻢ. ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ آب ﻣﻰ ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺷﺐ از ﻧﻴﻤﻪ ﮔﺬﺷﺖ و اﺳﺮا ﻳﻜﻰ ﻳﻜﻰ ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ اﻣﺸﺐ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺐ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ اﺳﺖ و ﺳﺮم را روی زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻰ ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻢ.

ﺻﺒﺢ زود ﺑﻴﺪار ﺷﺪم. ﭘﺎﻳﻢ را ﻛﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮدم ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺧﻮن ریزی داشت. ﺑﺸﺪت ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮدم. ﺑﺎز ﻫﻢ آب ﻣﻰ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﻛﻤﻰ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺠﺮوﺣان ﺑﻴﺪار شدند. ﻫﻤﻪ آب ﻣﻰ ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ. هنوز هم فکر می کنم زجر تشنگی می تواند یکی از بدترین تجربه های زندگی برای هر فردی باشد و به طور مداوم رخداد کربلا و آنچه بر حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و خانواده و یارانش گذشت را در ذهن تجسم می کنم ﻛﻢ ﻛﻢ آﻓﺘﺎب از آﺳﻤﺎن ﺑﺎﻻ آﻣﺪ و زﻣﻴﻦ ﺳﻴﻤﺎﻧﻰ داﻏﺘﺮ و داﻏﺘﺮ ﻣﻰ ﺷﺪ. ﺻﺪای ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻰ ﺷﺪ. ﻣﺠﺮوﺣﻰ ﻛﻨﺎر ﻣﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﺳﻴﻨﻪ اش ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺳﻮراخ ﺷﺪه و ﺧﻮن روی ﻟﺒﺎﺳﺶ را ﭘﻮﺷﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﺑﺸﺪت ﻃﻠﺐ آب ﻣﻰ ﻛﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻰ دﻳﺪم آرام شده. ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﻰ ﻛﺮد. ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ به خواب رفت. ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪا را ﺷﻜﺮ که خوابید. اﻣﺎ ﻣﺪﺗﻰ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻰ ﺑﺎﻻی ﺳﺮش آﻣﺪﻧﺪ و ﻫﺮ ﭼﻪ او را ﺗﻜﺎن دادﻧﺪ ﺑﻴﺪار ﻧﺸﺪ. ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪه اﺳﺖ. آن منظره برایم بسیار دردﻧﺎک ﺑﻮد.

ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ ﺣﺮﻳﺼﺎﻧﻪ دﻧﺒﺎل اﺳﺮاﻳﻰ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﺳﺪار ﺑﺎﺷﻨﺪ. اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻٌ ﭘﺎﺳﺪارﻫﺎ در ﺟﺒﻬﻪ اﺳﻴﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻤﻰ ﺷﺪﻧﺪ و ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت ﻣﻰ رﺳﻴﺪﻧﺪ. آنجا نیز پس از شناسایی چند پاسدار آنها را اﻋﺪام ﻛﺮدﻧﺪ.

آن روز ﻫﻢ ﺷﺐ ﺷﺪ و ﮔﻮﻳﻰ ﻋﻤﺮی ﺑﺮ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺖ. ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻴﻢ و ﻓﺮدا ﺑﻴﺪار ﺷﺪﻳﻢ. گذشت زمان ﻫﻴﭻ ﺗﺄﺛﻴﺮی ﺑﺮ کاهش خونریزی ﭘﺎﻳﻢ نداشت. ﺑﺎ ﺑﺎﻻ آﻣﺪن ﺧﻮرﺷﻴﺪ و ﺷﺪت ﮔﺮﻣﺎ ﺑه ﺗﻌﺪاد ﻣﺠﺮوﺣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ اضافه می شد. ﻓﻜﺮ ﻣﻰ ﻛﺮدم ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺗﻤﺎم ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻰ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎرانی ﺑﺮای ﺗﻬﻴﻪ ﮔﺰارش آﻣﺪﻧﺪ. ﺳﺮﺑﺎزان ﻋﺮاﻗﻰ ﻟﻴﻮان آب را روی ﻟﺒﻬﺎی ﻣﺎ ﻣﻰ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ و ﻋﻜﺲ ﻣﻰ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. آﻧﻬﺎ ﻫﻢ رﻓﺘﻨﺪ. ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﻳﻚ ﺗﺎﻧﻜﺮ آب آوردﻧﺪ و ﻣﻘﺪار ﺑﻴﺸﺘﺮی آب ﺑﻪ ﻣﺎ دادﻧﺪ. آب ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺑﺴﻴﺎر ﮔﺮم ﺑﻮد. روز از ﻧﻴﻤﻪ ﮔﺬﺷﺖ. ﻛﻢ ﻛﻢ داﺷﺘﻢ ﺑﻴﻬﻮش ﻣﻰ ﺷﺪم.

اﺗﻮﺑﻮﺳﻰ آﻣﺪ و ﻣﺎ را ﺳﻮار ﻛﺮدﻧﺪ. چون ﻧﻤﻰ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﻢ همه ما را وﺳﻂ اﺗﻮﺑﻮس روی ﻫﻢ می رﻳﺨﺘند. ﺣﺮﻛﺖ که ﻛﺮدیم ﻣﻦ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً از ﻫﻮش رﻓﺘﻢ و ﮔﺎﻫﻰ وﻗﺘﻬﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻮش ﻣﻰ آﻣﺪم ﻓﻜﺮ ﻣﻰ ﻛﺮدم به سمت اهواز حرکت می کنیم. اﺗﻮﺑﻮس ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻰ رﺳﻴﺪ. اﻟﺒﺘﻪ ﻟﻔﻆ ﺧﺮاﺑﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ آن ﻣﻰ آﻣﺪ. ﻣﺮا ﭘﺎﻳﻴﻦ آورده و روی ﺗﺨﺘﻰ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ. آﻓﺘﺎب داﺷﺖ ﻏﺮوب ﻣﻰ ﻛﺮد و ﻣﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻰ ﻛﺮدم دارم از ﺧﺴﺘﮕﻰ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﻰ روم. ﺧﻮاﺑﻰ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺑﻴﺪار ﻧﺸﺪم. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻰ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻰ در ﺑﻐﺪاد اﻧﺘﻘﺎل داده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از ﺣﺪود ﭘﺎﻧﺰده روز ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم. هم‌رزم ﻣﺠﺮوﺣﻢ ﻛﻨﺎرم ﺑﻮد. او ﻫﻢ ﻧﺠﺎت ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮد. ﻳﻜﻰ از ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺶ را ﺗﺨﻠﻴﻪ ﻛﺮه ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎ ﻳﻚ ﭼﺸﻢ و ﺻﻮرﺗﻰ ﻣﺠﺮوح از اﺳﺮای ﺳﺎﻟﻢ در ﻣﻴﺎن آن ﺟﻤﻊ ﺑﻮد.

حمید محمدی 2


ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ روز ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺑﺎ واﻗﻌﻴﺘﻰ وﺣﺸﺘﻨﺎک روﺑﺮو ﺷﺪم. پای ﭼﭙﻢ را ﻗﻄﻊ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺸﺪت ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻢ. هم‌رزمم ﻣﺮا دﻟﺪاری ﻣﻰداد. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪم. ﮔﺮ ﭼﻪ واﻗﻌﻴﺘﻰ ﺑﺴﻴﺎر ﺗﻠﺦ ﺑﻮد وﻟﻰ دﻳﮕﺮ ﻛﺎری ﻧﻤﻰ ﺷﺪ ﻛﺮد. ﻛﻨﺎر ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﻣﺠﺮوﺣان زﻳﺎدی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از ﺣﺪود ﭘﺎﻧﺰده روز از اﺳﺎرﺗﮕﺎه آﻣﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ را ﺑﺒﺮﻧﺪ. ﻣﺴﺌﻮﻻن ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺗﻼش ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺠﺮوﺣﺎن را در ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻧﮕﺎه دارﻧﺪ وﻟﻰ ﺳﺮﺑﺎزان ﻋﺮاﻗﻰ ﻣﻰ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ را ﺑﻪ اردوﮔﺎه اﺳﺮا ﺑﺒﺮﻧﺪ و ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻛﻪ زور آﻧﻬﺎ ﻣﻰ ﭼﺮﺑﺪ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺟﻔﺖ ﻋﺼﺎ دادﻧﺪ و ﻣﺎ را ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮﺳﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﻓﻘﻂ ﺷﻴﺸﻪ ﺟﻠﻮی اﺗﻮﺑﻮس ﺑﺎز ﺑﻮد و ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎی ﺑﻐﻞ را ﺑﺎ ورﻗﻪ ﻫﺎی ﻓﻠﺰی ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. اﺗﻮﺑﻮس ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮد و ﻣﺎ ﻧﻤﻰ داﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻰ رویم.

وارد ﭘﺎدﮔﺎن ﺑﺰرﮔﻰ ﺷﺪیمﻛﻪ ﺑﻌﺪها متوجه شدیم زﻧﺪان اﺳﺘﺨﺒﺎرات ﻋﺮاق اﺳﺖ. ﻇﻬﺮ ﺑﻮد و ﻫﻮا ﺑﺸﺪت ﮔﺮم ﺑﻮد. از اﺗﻮﺑﻮس ﭘﻴﺎده شدیم. ﭘﺎﻳﻤﺎن ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻮد و روی آﺳﻔﺎﻟﺖ ﮔﺪاﺧﺘﻪ، ﻣﻰ ﺳﻮﺧﺖ. آﻧﻘﺪر ﺿﻌﻴﻒ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﻤﻰ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﻢ. ﺑﺎ ﻳﻚ ﭘﺎ در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻋﺼﺎ زﻳﺮ ﺑﻐﻠﻢ ﺑﻮد، اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدم. ﭼﻨﺪ ﺑﺴﻴﺠﻰ ﻗﻮی ﻫﻴﻜﻞ ﻣﻰ دوﻳﺪﻧﺪ و ﻣﺠﺮوﺣﺎن را روی شانه هایشان به داﺧﻞ زﻧﺪان اﻧﺘﻘﺎل ﻣﻰ دادﻧﺪ. زﻧﺪان ﻋﺒﺎرت ﺑﻮد از ﻳﻚ ﺣﻴﺎط ﭘﺎﻧﺼﺪ ﻣﺘﺮی و ﻳﻚ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻛﻪ دری داﺷﺖ و روی دﻳﻮاﻫﺎی آن ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮه ﺧﻴﻠﻰ ﻛﻮﭼﻚ دﻳﺪه ﻣﻰ ﺷﺪ. از در ﻛﻪ وارد ﻣﻰ ﺷﺪی چند اتقاق کوچک در دو طرف ﻳﻚ راﻫﺮو ﺑﻪ ﻃﻮل تقریبی ﺑﻴﺴﺖ ﻣﺘﺮ قرار داشت. ﻛﻒ ﺣﻴﺎط ﺑﺎ ﺳﻴﻤﺎﻧﻰ ﺳﻴﺎه و ﻛﺜﻴﻒ ﭘﻮﺷﻴﺪه ﺑﻮد و ﻛﻒ راﻫﺮو نیز ﺑﺎ همان ﺳﻴﻤﺎن ﺳﻴﺎه و اﻟﺒﺘﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﻛﺜﻴﻒ ﺗﺮ ﭘﻮﺷﻴﺪه شده ﺑﻮد. اﺳﺮای ﺳﺎﻟﻢ را بصورت فشرده درون اتاﻗﻬﺎ جا داده بودند و ﺑﻪ زور ﻣﻰ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻨﺸﻴﻨﻨﺪ. اﻧﺘﻬﺎی راﻫﺮو نیز ﭼﻨﺪ سرویس بهداشتی ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﻴﻠﻰ ﻛﺜﻴﻒ ﺑﻮد. روزی دو ﻧﺎن ﺳﺎﻧﺪوﻳﭽﻰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻰ دادﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ آﻧﻬﺎ را داﺧﻞ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎی ﻛﺜﻴﻔﻤﺎن ﺟﺎ داده و ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﺨﻮرﻳﻢ. ﻣﻮﻗﻊ ﻇﻬﺮ همﻛﻤﻰ ﺑﺮﻧﺞ ﻣﻰ دادﻧﺪ و ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ دﺳﺘﻬﺎﻳﻰ ﻛﺜﻴﻒ داﺧﻞ ﻳﻚ ﻇﺮف از آن ﻣﻰ‌ﺧﻮردﻳﻢ.

در ﻣﻴﺎن اﻳﻦ اﺳﺮا ﻣﺠﺮوﺣﺎﻧﻰ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ اﺻﻼً ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺮده ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و زﺧﻤﻬﺎﻳﺸﺎن ﺧﻴﻠﻰ ﭼﺮﻛﻰ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﭼﻨﺪ ﺑﺴﻴﺠﻰ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺠﺮوﺣﺎن رﺳﻴﺪگی می کردند. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﺎﻧﺪ را از روی زﺧﻢ ﺑﺎز ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ از داﺧﻞ زﺧﻤﻬﺎ ﭼﺮک و ﺧﻮن می چکید. ﺣﺘﻰ زﺧﻤﻬﺎی ﺑﻌﻀﻰ افراد ﻛﺮم زده ﺑﻮد. ﻳﻚ ﺑﺴﻴﺠﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﺑﻪ ﻣﺠﺮوﺣﻴﻦ رسیدگی می‌کرد و ﺑﺎﻧﺪﻫﺎ را ﺑﺎز ﻣﻰ ﻛﺮد و ﺗﻚ ﺗﻚ آﻧﻬﺎ را ﻣﻰ ﺷﺴﺖ و ﺟﻠﻮی آﻓﺘﺎب ﭘﻬﻦ ﻣﻰ ﻛﺮد. ﺑﻪ او دﻛﺘﺮ ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ ﻳﻚ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻛﻮﭼﻚ آب در ﺣﻴﺎط ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﭼﻨﺪ ﺻﺎﺑﻮن و ﻳﻚ ﺗﺸﺖ ﺑﻪ او داده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺗﻤﺎم اﺳﺒﺎب ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن او ﻫﻤﻴﻨﻬﺎ ﺑﻮد.

همه ﻣﺠﺮوﺣﺎن در وﺿﻊ ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺪی ﺑﻮدند. دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﺷﺪﻳﻢ و ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﺮای یکدﻳﮕﺮ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﺮدﻳﻢ. دﻛﺘﺮ و دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﺪام ﻣﺎ را دﻟﺪاری ﻣﻰ دادﻧﺪ اﻣﺎ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺧﻮدﻣﺎن را کنترل کنیم. ﻛﻨﺎر زﻧﺪان ﻣﺎ ﻳﻚ زﻧﺪان دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺷﺮاﻳﻄﺶ دﻗﻴﻘﺎً ﻣﺜﻞ زﻧﺪان ﻣﺎ ﺑﻮد. ﺷﺒﻬﺎ داﺧﻞ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﻰ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻳﻢ. ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮاب ﺟﺎی ﻣﺎ ﺑﺴﻴﺎر ﺗﻨﮓ ﺑﻮد. اﮔﺮ ﭘﺎﻳﺖ را دراز ﻣﻰ ﻛﺮدی ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﺒﺮ ﻣﻰ ﻛﺮدی ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﻮﻧﺪ و ﺑﺘﻮاﻧﻰ ﭘﺎﻳﺖ را ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻰ و ﺑﺮﻋﻜﺲ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ رﺿﺎﻳﺖ دادﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺠﺮوﺣﺎن داﺧﻞ ﺣﻴﺎط ﺑﺨﻮاﺑﻨﺪ. از زﻧﺪان ﺑﻐﻠﻰ ﻫﻢ اﺳﺮای ﻣﺠﺮوح را ﻛﻨﺎر ﻣﺎ آوردﻧﺪ. دﻳﺪم ﻳﻜﻰ از اﺳﺮا ﺑﺎ وﺿﻌﻰ ژوﻟﻴﺪه و ﻟﺒﺎﺳﻰ ژﻧﺪه ﺧﻮد را روی زﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﻛﺸﺪ و ﻣﻰ آﻳﺪ. وﻗﺘﻰ او را ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﮔﺮﻳﻪ ام ﮔﺮﻓﺖ. او ﻳﻜﻰ از زیباترین و شیک پوش ترین دوستانم و ﻫﻢ اﺗﺎﻗﻰ داﻧﺸﮕﺎهم ﺑﻮد. زاﻧﻮﻳﺶ ﺗﻴﺮ ﺧﻮرده و ﭼﺮﻛﻰ ﺷﺪه ﺑﻮد. وﻗﺘﻰ ﺟﻠﻮ آﻣﺪ و ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را دﻳﺪﻳﻢ ﺑﺴﻴﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪیم. ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را در آﻏﻮش ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﺎﻫﻰ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ وﮔﺎﻫﻰ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﺮدﻳﻢ. راﺟﻊ ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ دوﺳﺘﺎﻧﻤﺎن ﺳﻮال ﻛﺮدم. او ﮔﻔﺖ ﻛﻪ از ﮔﺮوه داﻧﺸﺠﻮﻳﺎن ﺑﻪ ﻏﻴﺮ از دو ﻧﻔﺮ ﺑﻘﻴﻪ اﺳﻴﺮ ﺷﺪه اﻧﺪ. آن دو ﻧﻔﺮ نیز ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.

ﺷﺮاﻳﻂ ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺨﺖ ﺑﻮد. زﺧﻢ‌های ﻣﺠﺮوﺣان، ﺑﺪﺗﺮ و ﺑﺪﺗﺮ ﻣﻰ ﺷﺪ. ﺑﻌﻀﻰ از آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ و اﺳﺘﺨﻮان ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. زﻧﺪاﻧﺒﺎﻧﺎن ﻋﺮاﻗﻰ از ﺑﻴﻦ ﺳﺮﺑﺎزاﻧﻰ اﻧﺘﺨﺎب ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ اﺻﻄﻼح ﺧﻮدﺷﺎن ﭼﻨﺪ ﺑﺮادرﺷﺎن ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻣﻌﻠﻮم بود ﭼﮕﻮﻧﻪ از ﻣﺎ ﭘﺬﻳﺮاﻳﻰ ﻣﻰ ﻛنند. هر سرباز یک تکه کابل یک متری در دست داشت و هر چند وقت یکی را زیر ضربات کابل میگرفت تا آتش دل خود را تسکین دهد.
در میان ما، نیروهایی هم از گروهک منافقین بودند. اکثر آنها ستون پنجم‌هایی بودند که در زمان حمله عراق، به اسارت درآمده بودند. بارها خود را جلوی ما به عراقی‌ها معرفی می‌کردند تا آزاد شوند ولی عراقی‌ها قبول نمی‌کردند. شاید انتظار داشتند همچنان به خدمات خود (جاسوسی) در میان اسرا ادامه دهند. اگر چه شرایط همه اسرا در آن زندان بسیار بد بود، ولی باز هم رفتار عراقی‌ها با آنها بهتر بود. بعضی وقتها کابل‌های خود را به منافقین میدادند و از آنها می‌خواستند اسرا را بزنند. در حالیکه سربازان عراقی، از آتش دلی که از کشته شدن برادرانشان در دل داشتند و با بغض و کینه و حداکثر توان خود اسیران ایرانی را زیر ضربات کابل می گرفتند، منافقین آنچنان کتک می‌زدند که دل سربازان عراقی به رحم می آمد و کابل را از دست آنها می‌گرفتند.

ﺑﻌﺪ از ﺣﺪود ده روز ﻣﺎ را ﺑﻪ اردوﮔﺎﻫﻰ در ﻛﻨﺎر ﺷﻬﺮ ﺗﻜﺮﻳﺖ اﻧﺘﻘﺎل دادﻧﺪ. ﻋﺼﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﺳﻴﺪﻳﻢ. ﻣﺎ را در ﺳﺎﻟن‌های ﺑﺰرگی ﺟﺎ دادﻧﺪ. اﻟﺒﺘﻪ هر سالن را مملو از اﺳرا کردند به طوری که دﻳﮕﺮ ﺟﺎی ﺗﻜﺎن ﺧﻮردن ﻧﺒﻮد.

ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﻣﺎ را در ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺳﻰ، ﭼﻬﻞ ﺳﺮﺑﺎز ﻗﻮی ﻫﻴﻜﻞ ﺑﺎ ﻛﺎﺑﻞ و ﺑﺎﻃﻮم اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮاﺳﻢ ﭘﺬﻳﺮاﻳﻰ اوﻟﻴﻪ را ﺑﺠﺎ آورﻧﺪ. اﺑﺘﺪا از ﭘﻴﺮﺗﺮﻳﻦ اﻓﺮاد ﺷﺮوع ﻛﺮدﻧﺪ. اﺳﺘﺪﻻﻟﺸﺎن اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ مسن ترها ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻰ ﺷﻮند ﺟﻮان‌ها ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ. سپس ﺳﺮاغ ﺟﻮاﻧﺘﺮﻫﺎ آﻣﺪﻧﺪ. آﻧﺮوز ﺗﺎ ﻣﻰ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ اﺳﺮا را ﺑﺎ ﻛﺎﺑﻞ ﻛﺘﻚ زدﻧﺪ. آﻧﻘﺪر ﻛﻪ دﻳﮕﺮ ﺗﻮان ﻛﺘﻚ زدن ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﺷﺐ ﺑﻪ اتاﻗﻬﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ و ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺪاﻣﻤﺎن دو ﭘﺘﻮی دﺳﺖ دوم دادﻧﺪ. ﻫﺮ روز ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﻴﺎط ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺘﻴﻢ ﺗﻌﺪادی ﺳﺮﺑﺎز ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻛﺎرﺷﺎن زدن اﺳﺮا ﺑﻮد. ﺑﺎ ﻛﺎﺑﻠﻬﺎﻳﻰ ﻛﻪ در دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ ﻗﺪم ﻣﻰ زدﻧﺪ و ﻳﻜﻰ را ﻧﺸﺎن ﻛﺮده و ﻛﺘﻚ ﻣﻰ زدﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﺳﺮاغ ﺑﻌﺪی ﻣﻰ رﻓﺘﻨﺪ. در زمانی ﻛﻪ اﺳﻴﺮ ﻛﺘﻚ ﻣﻰ ﺧﻮرد ﺑﻪ ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻓﺮار ﻣﻰ ﻛﺮد ﻳﺎ ﺑﺎ دﺳﺘﻬﺎﻳﺶ ﻣﺎﻧﻊ ﻛﺎﺑﻞ ﻣﻰ ﺷﺪ. اﮔﺮ ﻛﺴﻰ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ﻣﻤﺎﻧﻌﺘﻰ ﻣﻰ ﻛﺮد ﭼﻨﺪ ﺳﺮﺑﺎز ﺑﺮ ﺳﺮش ﻣﻰ رﻳﺨﺘﻨﺪ و ﺑﺎ ﻛﺎﺑﻞ و ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ او را ﺑﻪ ﺑﺎد ﻛﺘﻚ ﻣﻰ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. در اردوﮔﺎه اﺳﺮا ﻳﻜﻰ از ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ وﻗﺎﻳﻌﻰ ﻛﻪ در ﻃﻮل روز اﺗﻔﺎق ﻣﻰ اﻓﺘﺎد دﺳﺘﺸﻮﻳﻰ رﻓﺘﻦ ﺑﻮد. ﻧﻤﻰ‌ﺗﻮاﻧﺴﺘﻰ ﺳﺮت را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﻨﺪازی و ﻫﺮ وﻗﺖ دﻟﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺘﺸﻮﻳﻰ ﺑﺮوی. ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ ﻣﺎ را ﺑﻪ ردﻳﻒ ﻣﻰ ﻧﺸﺎﻧﺪﻧﺪ و در گروه‌های ده نفره ﺑﻪ داﺧﻞ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ دﺳﺘﺸﻮﻳﻰ ﻫﺎ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻓﺮد راه ﻣﻰ اﻓﺘﺎد ﭼﻨﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﻛﺎﺑﻞ ﻣﻰ ﺧﻮرد و وﻗﺘﻰ ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺖ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻛﺎﺑﻞ به بیرون هدایت ﻣﻰ ﺷﺪ.

ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﺑﻴﻦ ﺧﻮدﺷﺎن ﻫﻢ درﺟﺎت ﻧﻈﺎﻣﻰ را ﺑﺴﻴﺎر رﻋﺎﻳﺖ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. اﮔﺮ ﺳﺮﺑﺎزی ﺟﻠﻮی ﻣﺎ ﻓﻮﻗﺶ ﺑﻰ اﺣﺘﺮاﻣﻰ ﻣﻰ ﻛﺮد، ﺟﻠﻮی ﻣﺎ او را ﺗﻨﺒﻴﻪ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ افراد ﻣﺠﺮوح را از ﭼﻚ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺗﺸﺨﻴﺺ دادﻧﺪ ﻣﻦ دوﺑﺎره ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺮﮔﺮدم. ﺣﺪود ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ بودیم که به بیمارستان رفتیم. ﭼﻨﺪ روز بعد ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻰ ﺑﻪ ﺟﺰﻳﺮه ﻣﺠﻨﻮن ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده و آﻧﺠﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺗﻌﺪاد زﻳﺎدی ﻣﺠﺮوح را آوردﻧﺪ و ﺑﻄﻮر ﻛﻠﻰ اﻳﻨﺒﺎر وﺿﻊ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺪﺗﺮ از دﻓﻌﻪ ﻗﺒﻞ شد. ﺑﻌﺪ از ﺣﺪود ده روز ﻣﺮا ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه اﺳﺮای ﺟﺰﻳﺮه ﻣﺠﻨﻮن ﺑﻪ اردوﮔﺎه ﺷﻤﺎره ١٣ رﻣﺎدﻳﻪ اﻧﺘﻘﺎل دادﻧﺪ. اردوﮔﺎه رﻣﺎدﻳﻪ در ﻛﻨﺎر ﺷﻬﺮ رﻣﺎدﻳﻪ ﻳﺎ الانبار ﻗﺮار دارد. حدود صد نفر بودیم که در اردوﮔﺎه رمادیه ﭘﻴﺎده شدیم. از ﻣﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎم ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﻤﺎن را درآورﻳﻢ. دو ﺗﺎﻧﻜﺮ آوردﻧﺪ و ﻫﻤﻪ ﺑﺎ آب ﺗﺎﻧﻜﺮﻫﺎ ﺣﻤﺎم ﻛﺮدﻳﻢ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻳﻚ دﺳﺖ ﻟﺒﺎس دادﻧﺪ و ﻟﺒﺎﺳﻬﺎی ﻗﺪﻳﻤﻰ ﻣﺎن را ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻛﻒ اردوﮔﺎه دﻓﻦ ﻛﺮدﻧﺪ.

وﺿﻊ اﻳﻦ اردوﮔﺎه در ﻛﻞ ﺑﻬﺘﺮ از اردوﮔﺎه ﺷﻬﺮ ﺗﻜﺮﻳﺖ ﺑﻮد. اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﻣﺸﻜﻼت ﺑﻪ ﺗﺮﺗﻴﺐ سرویس بهداشتی، ﺣﻤﺎم و ﻛمبود ﻏﺬا ﺑﻮد. ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﺳﻴﺮ ﻧﻤﻰ ﺷﺪﻳﻢ. ﺣﺘﻰ وﻗﺘﻰ ﺗﺎزه ﻏﺬاﻳﻤﺎن را ﺧﻮرده ﺑﻮدﻳﻢ ﺑﺎز ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮدﻳﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻨﺪ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻜﻪ ای ﻧﺎن زﻳﺎد ﻣﻰ آوردﻧﺪ. آﺷﻨﺎﻳﻰ ﺑﺎ آﻧﺎن ﻧﻌﻤﺘﻰ ﺑﻮد. در طول روز چند بار شمارش می شدیم و ﺗﻌﺪاد اسرا را ﺑﻪ دﻗﺖ و وﺳﻮاس زﻳﺎد ﻛﻨﺘﺮل ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻤﺎرش ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻨﻈﻢ درون 
اتاﻗﻬﺎ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﺗﺎ آﻧﻬﺎ ﻣﺎ را ﺷﻤﺎرش ﻛﻨﻨﺪ. ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻳﺎ ﺑﻰ ﻧﻈﻤﻰ ﮔﻨﺎه ﺑﺰرﮔﻰ ﺑﻮد و ﺧﺎﻃﻰ ﺑﺸﺪت ﺗﻨﺒﻴﻪ ﻣﻰ ﺷﺪ.

یک ماه بعد، اﻳﺮان ﻗﻄﻌﻨﺎﻣﻪ ۵۹۸ را ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ و آﺗﺶ ﺑﺲ ﺷﺪ. ﻋﺮاﻗﻰ ﻫﺎ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ و ﻫﺰاران ﺗﻴﺮ ﻫﻮاﻳﻰ در ﺷﺎدی و ﭘﺎﻳﻜﻮﺑﻰ ﺷﺎن ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮدﻧﺪ. ﻳﻚ ﺗﻮپ ﺿﺪ ﻫﻮاﻳﻰ ﺗﺎ ﺳﻪ روز و ﺳﻪ ﺷﺐ ﺷﻠﻴﻚ ﻣﻰ ﻛﺮد. اﻣﺎ در ﺑﻴﻦ اﺳﺮا ﺑﻪ ﻳﺎد ﺷﻬﺪا و اﻣﺎم ﮔﺮﻳﻪ و زاری ﺑﻮد. ﺑﻌﺪ از پذیرش آﺗﺶ ﺑﺲ از میزان ﺷﻜﻨﺠﻪ‌ها ﻛﻤﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻣﺪﺗﻰ بعد ﺻﻠﻴﺐ ﺳﺮخ ﺑﻪ اردوﮔﺎه آﻣﺪ و از ﻣﺎ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﻛﺮد. ﻛﻢ ﻛﻢ داﺷﺘﻴﻢ ﺑﻪ اﺳﺎرت ﻋﺎدت ﻣﻰ ﻛﺮدﻳﻢ. اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ ﻣﺸﻜﻼﺗﻤﺎن ﻳﻌﻨﻰ دﺳﺘﺸﻮﻳﻰ و ﺣﻤﺎم ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻮد. ﺷﺒﻬﺎ دور ﻫﻢ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ و ﺑﺎزی ﻫﺎﻳﻰ از ﻗﺒﻴﻞ ﭘﺮ ﻳﺎ ﭘﻮچ اﻧﺠﺎم ﻣﻰ دادﻳﻢ. آﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮاﺳﻢ ﻫﺮ ﺷﺐ نیز ﺷﭙﺶ ﻛﺸﻰ ﺑﻮد. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﻤﺎن را در ﻣﻰ آوردﻳﻢ و ﻛﻠﻰ ﺷﭙﺶ ﻣﻰ ﻛﺸﺘﻴﻢ. اﮔﺮ ﭼﻪ اﺳﺎرت ﺳﺨﺖ ﺑﻮد اﻣﺎ دوﺳﺘﻰ و ﺻﺪاﻗﺖ ﺑﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اندکی سختی ها را کاهش داده بود و کمک می کرد زمان راحت تر بگذرد.

ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﺑﻪ دﺳﺘﻮر ﺻﺪام ﻫﻤﻪ اﺳﺮا را ﺑﻪ زﻳﺎرت ﻛﺮﺑﻼ و ﻧﺠﻒ ﺑﺮدﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺤﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺎ را ﺑﺎ دﻗﺖ از داﺧﻞ 
اتاﻗﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﻴﺎط آوردﻧﺪ و ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس‌های ﻧﻮ ﻛﺮدﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺳﺮﺑﺎز ﻣﺴﻠﺢ، اﺑﺘﺪا واﻧﺘﻬﺎی هر اﺗﻮﺑﻮس ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. اﺑﺘﺪا ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺑﻐﺪاد ﺑﺮدﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎٌ ﻣﺎ را از ﻣﺤﻠﻪ ﻫﺎﻳﻰ با ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن‌های ﺑﻠﻨﺪ و ﺷﻴﻚ ﺑﻮد ﻋﺒﻮر ﻣﻰ دادﻧﺪ. ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪاد ﺧﻴﻠﻰ زﻳﺒﺎ ﺑﻮد.
اول ﺑﻪ ﻧﺠﻒ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻛﺮﺑﻼ رفتیم. ﺑﺮ ﺧﻼف ﺑﻐﺪاد در این شهرها، ﻫﻤﻪ زﻧﻬﺎ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. در ﻛﺮﺑﻼ اﺑﺘﺪا ﺑﻪ زﻳﺎرت حرم اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ (ع) ﻣﺸﺮف ﺷﺪﻳﻢ، ﺑﻌﺪ ﻛﻪ از ﺣﺮم ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻳﻢ و ﺑﻪ ﺳﻮی ﺣﺮم ﺣﻀﺮت ﻋﺒﺎس(ع) ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮدﻳﻢ اﻧﺒﻮه ﻣﺮدم را دﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ دو ﻃﺮف ﻣﺴﻴﺮ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺴﻴﺎری از زﻧﻬﺎ آرام ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺑﻌﻀﻰ از ﻣﺮدم ﺑﺎ ﺷﻴﺮﻳﻨﻰ از ما اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺳﺮﺑﺎزان از ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪن ﻣﺮدم ﺑﻪ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮی ﻣﻰ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺳﺮﺑﺎزاﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻴﺮﺑﺎر روی ﺧﻮدرو اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﺴﻰ حتی ﺧﻴﺎل هیچ ﺣﺮﻛﺖ ﻏﻴﺮ ﻋﺎدی را ﻧﻜﻨﺪ.

ﺑﻪ ﺣﺮم اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞالعباس(ع) رﺳﻴﺪﻳﻢ. ﺣﺮم اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ(ع) و ﺣﺮم اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ(ع) ﺑﺴﻴﺎر در ﻫﻢ رﻳﺨﺘﻪ و داﺧﻞ ﺿﺮﻳﺤﺸﺎن ﭘﺮ از ﮔﺮد و ﻏﺒﺎر ﺑﻮد اﻣﺎ ﺣﺮم اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ(ع) وﺿﻌﻴﺘﻰ ﺑﻬﺘﺮ داﺷﺖ. ﻧﻬﺎر را ﻣﻬﻤﺎن ﺣﻀﺮت اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ اﻟﻌﺒﺎس(ع) ﺑﻮدﻳﻢ. ﺗﻨﻬﺎ روزی ﻛﻪ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺳﻴﺮ ﻏﺬا ﺑﺨﻮرﻳﻢ همان روز بود. ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻋﺮاق ﻣﻰ ﺧﻮاﻫﺪ به ﺗﻌﺪاد ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ در ﻛﻨﻔﺮاﻧﺲ اﺳﻼﻣﻰ در ﺑﻐﺪاد ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، تعدادی از اﺳﺮای ﻣﺠﺮوح را ﻳﻜﺠﺎﻧﺒﻪ آزاد ﻛﻨﺪ.
پس از ﻣﻌﺎﻳﻨﺎت از اﺳﺮا ﻣﻦ نیز ﻳﻜﻰ از این افراد بودم که بعد از ﻫﺸﺖ ﻣﺎه و ﻳﻚ روز اﺳﺎرت، آزاد ﺷﺪم.

حمید محمدی متولد سال ۱۳۴۷ در شهر فراشبند است و با مدرک تحصیلی لیسانس مهندسی برق از دانشگاه شیراز در حال حاضر رییس اداره ابزار دقیق تعمیرات ناحیه دالان واقع در منطقه عملیاتی آغار و دالان شرکت بهره‌برداری نفت و گاز زاگرس جنوبی است.

۶ مهر ۱۳۹۹ ۰۹:۳۸

اپلیکیشن شرکت زاگرس جنوبی عضویت در سروش

اظهار نظر

ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید