سال ۱۴۰۳، سال "«جهش تولید با مشارکت مردم»"

اخبار

ناگفته‎ هایی از جنس جنگ، کاردر: آن روزها حالمان خوب‎تر بود
معاون وزیر صنایع روزهای دهه ٦٠، امروز معاون وزیر نفت است و می گوید: با همه مشقت‎ها، رنج‎ها، دوندگی‎ها، بغض‎ها و اشک‎های دوران جنگ، انگار آن روزها حالمان خوب‎تر بود.
متولد ١٣٣٣ و زاده مازندران است. در دوران دانشجویی در انجمن اسلامی دانشگاه حضور فعالی داشته و ١٩ دی ماه ١٣٥٦ و شرکت در قیام خونین قم در اعتراض به اهانت مقاله روزنامه اطلاعات به حضرت امام خمینی (ره) را نقطه اصلی شروع فعالیت‎های انقلابی خود عنوان می کند. انقلاب پیروز می شود. او حالا مدیر حسابرسی یک شرکت خصوصی است؛ واحدهای پایانی تحصیل خود را در مقطع کارشناسی ارشد رشته علوم مالی پشت سر می گذارد؛ در حال اخذ گواهی مخصوص حسابداران رسمی است و در عین حال در اندیشه رفتن به کردستان. ٣١ شهریور ماه ٥٩ به کردستان می رود و طی سال‎های جنگ علاوه بر حضور در جبهه، باز هم گاه‎گاهی برای همکاری در بازسازی شهرهای آسیب دیده عازم مناطق مرزی غرب کشور می شود. پس از آسیب‎دیدگی پایش، به دلیل سختی حمل آر پی جی، دوشکا به‎دست می گیرد و هشت سال جنگ، همزمان با عهده‎دار بودن مسئولیت‎هایی مانند مدیر حسابرسی بنیاد مستضعفان، قائم مقام وزیر بازرگانی، معاون وزیر صنایع و قائم مقامی شرکت ملی گاز ایران، از رفتن به جبهه باز نمی ماند.
معاون وزیر صنایع روزهای دهه ٦٠، امروز معاون وزیر نفت است و می گوید: با همه مشقت‎ها، رنج‎ها، دوندگی‎ها، بغض‎ها و اشک‎های دوران جنگ، انگار آن روزها حالمان خوب‎تر بود. گفتگوی شانا با علی کاردر، مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران را در ادامه می خوانید:

آقای کاردر؛ چه سالی جبهه رفتید؟

بگذارید ابتدا به قبل از پیروزی انقلاب اشاره کنم. ١٩ دی ماه سال ٥٦، برای کاری در قم بودم که تظاهرات مردمی به نشانه اعتراض به اهانت به حضرت امام (ره) در خیابان‎ها به راه افتاد و من هم با آن جریان همراه شدم و از آن روز بود که به‎طور جدی در فعالیت‎های ضد‎حکومت شرکت می‎کردم. روزهای تظاهرات، سنگ‎پرانی‎ها و شعار دادن‎ها که در ١٧ شهریور ٥٧ و شب‎های ١٩، ٢٠ و ٢١ بهمن ماه آن سال به اوج خود رسید. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با توجه به درگیری‎هایی که در کردستان بود دلم می‎خواست آنجا باشم. درست همان روزی که قصد رفتن کردم، فرودگاه مهرآباد بمباران شد. سوار ماشین شده بودم. خانه ما حوالی دانشگاه شریف بود و هنوز هم منزل پدری من آنجاست. از شدت انفجار، شیشه‎های خانه شکست.

پس ماندنی شدید.

نه. رفتم. تصمیمم را گرفته بودم.

از طرف جایی مامور رفتن به کردستان شده بودید؟

نه. کاملا مستقل و به میل خودم رفتم. 

آن زمان کجا مشغول کار بودید؟

مدیر حسابرسی یک شرکت خصوصی بودم و مشغول کارهای پایان نامه و دوره کارآموزی حسابداران رسمی. مثل الان که کانون وکلا به اعضای کانون گواهی می‎دهد، آن زمان هم به حسابداران رسمی گواهی ویژه‎ای می‎دادند.

از کردستان بگویید.

آنجا کار برای انجام دادن زیاد بود. هم درگیری بود و هم ساخت‎و‎ساز. وقت‎هایی بود که شبیخون می‎خوردیم و گاهی تنها در یک شب ٣٠ تا ٤٠ شهید می دادیم. برمی‎گشتیم به شهر و مراسم عزاداری می‎گرفتیم. به تدریج که می‎گذشت، بیشتر در بازسازی‎ها شرکت می‎کردم؛ بازسازی و فراهم کردن امکانات برای مردم که بتوانند بعد از جنگ‎های شهری و بمباران‎ها به شهرشان برگردند. بعد از مدتی برگشتم تهران که از آنجا راهی جنوب شوم. طی این مدت هم چند بار برای مراسم کفن و دفن برخی از دوستانم که در جنگ شهید شده بودند، به تهران آمده بودم و هر بار که خبر شهادت یکی از دوستانم می‎رسید، مادرم بیتاب‎تر از قبل می شد. بار آخر که از کردستان به تهران برگشتم تا بعد از آن به جنوب بروم، در تهران ماندگار شدم. گفتند با شهید رجایی هماهنگ شده است و مسئولیت حسابرسی بنیاد مستضعفان بر عهده‎ام گذاشته شد. 

چه مدت در بنیاد ماندید؟

کمی بعد قائم مقام وزیر بازرگانی و سپس معاون وزیر صنایع شدم. تا اواخر سال ٦٤ که از معاونت وزارت صنایع استعفا دادم، بیشتر تهران بودم.

همان استعفای تاریخی؟

بله. مشهور شد به استعفای تاریخی.

اختلاف نظر بر سر واگذاری‎ها بود. درست است؟

بله. قبل از شروع خصوصی‎سازی، آن زمان واگذاری‎ها به شکل نادرستی در جریان بود که به این رویه اعتراض کردم و استعفا دادم. بعد از آن بیشتر برای حضور در جبهه فرصت پیدا کرده بودم.

قبل از استعفا و در مدت زمانی که این مسئولیت‎ها را داشتنید، فرصتی برای جبهه رفتن پیدا کردید؟

بله. گاهی می‎رفتم و برمی‎گشتم. به یاد دارم پس از یک عملیات غافلگیر‎کننده که عراق توانسته بود ٨٥ درصد از نیروهای ما را در ایلام قتل‎عام کند، گروه جدیدی به منطقه اعزام شدند که من هم در این گروه بودم. اوضاع بدی بود. آن شب آقای آهنگران آمد و حضورش باعث تهییج نیروها و ایجاد انگیزه مضاعف شد. روحیه در جنگ حرف اول را می زد. همان شب و شوری که آن شب گرفتیم، انگیزه و همت بچه‎ها را دوچندان کرد و با همان امکانات در عملیات فردای آن روز، عراق را مجبور به عقب‎نشینی کردیم و تپه‎هایی که از دستمان رفته بود، پس گرفتیم. عراقی‎هایی که در بالای تپه‎ها کشته شده بودند، به سمت منطقه خودشان رو به پایین تپه‎ها هل می دادیم و وقتی جنازه‎ها پایین می‎افتاد، آنقدر خاک می‎ریختیم که روی آنها پوشیده شود و جسدهایشان خوراک حیوانات نشود. با همه نفرتی که داشتیم، اما وقتی جنازه آنها را می دیدیم حال خوبی به ما دست نمی داد. وقتی از دور شلیک می‎کردیم، مهم نبود اما وقتی جنازه‎ها را می دیدیم، حالمان فرق می کرد. به هر حال انسان است و احساسش.

من و همدوره ای‎هایم، سنّمان به یادآوری روزهای جنگ قد نمی دهد. هر چه هست از تعاریف و تصاویری است که شنیده‎ایم و دیده‎ایم. با استناد به این دیده‎ها و شنیده‎ها، فکر می کنم این احساسات تنها نیروهای ما را درگیر می‎کرد، نه طرف عراقی را. 

آن دسته از عراقی‎ها که اعتقادی نداشتند و اهل الواطی و مشروب و ... بودند که هیچ؛ اما در بین نیروهای عراقی شیعه هم بود و شیعیانشان کمی انصاف داشتند. اما در مجموع، قبول دارم که نیروهای ما از این حیث با عراقی‎ها قابل مقایسه نبودند. 

شما آر پی جی می‎زدید؟

آر پی جی می‎زدم که بعد از مدتی به دلیل آسیب دیدن پای چپم، امکان حمل آر پی جی نداشتم و چون در دویدن‎ها خیلی اذیت می‎شدم، تغییر وضعیت دادم و آمدم روی دوشکا. بچه‎ها با من شوخی می‎کردند و می‎گفتند «تو سواد ریاضی نداری که می روی جلو و دوشکا می‎زنی. دوشکا زدن برای زیر سیکلی‎هاست». از این شوخی‎ها بینمان زیاد بود.

 

علی کاردر  

هیچوقت فرمانده گردان نبودید؟

نه. نمی‎گفتم من فلانی هستم. حتی اگر گاهی فرمانده گردانی متوجه می‎شد، دفعه بعدی، از طریق یک پایگاه دیگر به منطقه می‎رفتم. راستش نمی‎خواستم مسئولیت‎های این چنینی بپذیرم. مسئولیت گردان در جبهه بسیار سنگین بود. بسیار سنگین. کوچکترین اشتباهی می‎توانست به از دست رفتن جان خیلی‎ها منجر شود و در شرایط بحرانی جبهه، درست عمل کردن و درست تصمیم گرفتن در کوتاه‎ترین زمان و به بهترین شکل کار دشواری بود.

برگردیم به زمان استعفا از معاونت وزارت صنایع. بعد از آن کجا مشغول شدید؟ چه شد که وارد صنعت نفت شدید؟ 

همانطور که گفتم بعد از معاونت وزارت صنایع، فرصت بیشتری برای حضور در جبهه پیدا کردم. سال ٦٥ بود که یک روز مطلع شدم سردار فضلی، فرمانده لشکر سیدالشهدا مرا خواسته است. قضیه از این قرار بود که آقای آقازاده (وزیر نفت وقت) که آشنایی من با ایشان به زمان معاونتم در وزارت صنایع برمی‎گشت، درخواست داده بودند من در نفت مشغول شوم. آن زمان که من در صنایع بودم، آقای آقازاده معاون نخست وزیر و سرپرست بسیج اقتصادی بود. این شد که وارد صنعت نفت شدم و به عنوان قائم مقام شرکت ملی گاز شروع به کار کردم.

البته شما فارغ التحصیل دانشکده نفت بودید.

بله. اما برنامه‎ای برای آمدن به نفت نداشتم. یک روز با سر و وضع خاکی صدایم کردند و گفتند از فردا در شرکت گاز مشغول کار شو.

و از آن روز تا پایان جنگ در گاز ماندید.

بله. البته برای عملیات مرصاد و پس از آن رفتن به نزدیکی ارومیه در جریان درگیر‎ی‎های مرزی، مدتی نبودم که شخص دیگری مسئولیت‎هایم را عهده‎دار شده بود. اما بعد از عملیات، با حکم آقای آقازاده ترخیص شدم و برگشتم و تا پایان جنگ در شرکت گاز بودم. در آن سه سال (٦٥ تا ٦٨) از ١٠٥ شهر بازدید کردم. روال کارم به این شکل بود که روزهای آخر هفته با همه مدیرانم، برای رفع و رجوع مشکلات گازرسانی می‎رفتیم به شهرهای مختلف. هر هفته یک شهر. در مجموع پیش از آن که مدیر مالی شرکت نفت شوم، تقریبا بیشتر فعالیت‎هایم معطوف به کارهای اجرایی بود تا مالی.

پس بازدیدهای استانی از آن زمان کلید خورد؟

بله (با لبخند). واقعیت این است که نظارت بر کار و از نزدیک در جریان کار بودن، خیلی به رفع موانع و پیشرفت فرایندها کمک می کند. البته بسیار هم انرژی‎بر بود چون تمام هفته بدون هیچ استراحتی وقف کار می‎شد، اما در عین حال اثربخشی زیادی داشت.

شرکت گاز در بازسازی های شهری چگونه همکاری می‎کرد؟

همزمان با بمباران‎ها پیشنهاد دادیم که اجازه بدهید مسئولیت پناهگاه سازی مدارس تهران بر عهده گاز باشد؛ یعنی بودجه، امکانات، منابع و نیروی لازم را به این کار اختصاص دهیم و این کار را شروع کردیم. یکی دیگر از کارهایی که آن زمان در گاز انجام می‎دادیم، این بود که وقتی بمبی در منطقه‎ای فرود می‎آمد، تیم ما بمب و عملکرد و مشخصات فنی مثل زاویه پرتاب و ... را بررسی می‎کرد و بر مبنای اطلاعات حاصل، روش‎های ساخت ایمن‎تر پناهگاه‎ها را بررسی می‎کردیم. آن زمان شرکت گاز خیلی وسعت نداشت و همان چند ساختمانی را که داشتیم تخلیه کرده بودیم و در پارکینگ ساختمان‎ها مستقر شده بودیم. وقتی صدای آژیر می‎آمد، دیگر نگرانی نداشتیم و مجبور به تخلیه سریع نبودیم. 

در صحبت‎هایتان به عملیات مرصاد اشاره کردید. شما در این عملیات حضور داشتید؟

همانطور که می‎دانید، بیشترین تعداد نیروها را در بین عملیات جنگ در عملیات مرصاد داشتیم؛ چون عملیات ویژه‎ای بود. هنوز حرف از مرصاد که می‎شود، حس غریبی به سراغ آدم می‎آید؛ احساس مظلوم واقع شدن امام (ره) و جمهوری اسلامی ایران. ما قطعنامه را قبول کرده بودیم و آنها زیر همه چیز زده بودند. غیرت ملی مردم به‎جوش آمده بود. آن زمان در شرکت گاز همه را برای این عملیات بسیج کردم. در آن برهه زمانی، هیچ چیز مهم‎تر از حضور در مرصاد نبود. خودم هم فردای آن روز رفتم، منتها دیگر در شلمچه ماندم چون به یاری خدا درگیری‎ها در کرند و اسلام آباد فروکش کرده بود. بعد از آن به سمت ارومیه رفتم، نزدیکی‎های میاندوآب. درگیری‎های مرزی آنجا ادامه داشت. بعد از چند روز مسئول ستاد جنگ و جبهه آمد آنجا و با حکم آقای آقازاده ترخیص شدم و برگشتم به گاز.

بعد از جنگ، از گاز هم استعفا دادید. چرا؟

خب به هر حال با تغییرات کلان در کشور، برخی سیاست‎ها تغییر کرد و آن زمان نه تنها من، که اغلب مدیران گاز همه استعفا دادیم. بعد با وجود آنکه پیشنهادهای کاری زیادی داشتم، اما چون در صنعت نفت بودم ترجیح دادم بمانم و به همین دلیل با پیشنهاد قائم مقامی معاونت بازرگانی نفت موافقت کردم.

به نفت که می رسیم، حرف برای گفتن زیاد است. اما نمی‎خواهم از موضوع مصاحبه فاصله بگیرم. امروز که مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران هستید؛ روحیه و فضای حاکم بر کار را در مقایسه با روزهای جنگ، چگونه ارزیابی می‎کنید؟ آن زمان شرکت گاز برای ساختن پناهگاه‎های مدارس داوطلب بود؛ ادارات دولتی دیگر هم دست کمی از گاز نداشتند. درست است که امروز دغدغه‎ها از جنس دیگری است، اما فکر می‎کنید هنوز خاستگاهی برای چنین حرکت‎های داوطلبانه‎ای متناسب با دغدغه‎های کنونی کشور وجود دارد؟

واقعیت این است که از آن روزها خیلی فاصله گرفته‎ایم. به‎طور مثال می‎گویم. در بحبوحه انقلاب، دیگر پلیس موضوعیت نداشت. مردم بودند و مردم. دزدی، کلاهبرداری و ... به شدت کاهش یافته بود. آن زمان وقتی به چراغ قرمز خراب می‎رسیدیم و ترافیکی سنگین ایجاد می‎شد، مردم اغلب از ماشین پیاده می شدند و با خرد جمعی، مشکل ترافیک را حل می‎کردند. پلیسی در کار نبود. اما الان فکر می‎کنید پشت چراغ قرمز خراب، آن هم در خیابانی پرتردد و بدون حضور پلیس چه اتفاقی می‎افتد؟ الان همه فکر این هستند که خودشان چگونه از ترافیک نجات پیدا کنند. حتی اگر چند نفر از ماشین‎هایشان پیاده شوند و بخواهند با کمک یکدیگر فکری برای ترافیک کنند، تصور همگان این خواهد بود که این چند نفر در حال حل مشکل به شکلی هستند که منافع خودشان تامین شود و ماشین‎های خود را رد کنند نه همه ماشین‎های مانده در پشت ترافیک را. این مثال را به کل کشور تعمیم دهید. امروز پشت چراغ قرمز مشکلات و موانع، اغلب فکر نجات خودمان هستیم و اگر هم کسانی پادرمیانی کنند، اعتماد عمومی به آنها وجود ندارد. برای همین ترافیکِ پشت چراغ قرمز مشکلات ما به‎سختی رفع می‎شود.

البته اعتماد عمومی بی‎دلیل سلب نمی‎شود.

درست است. در آن زمان یکباره تغییر سیاست‎ها آثار بدی بر جامعه گذاشت. صحبت از نظام سرمایه‎داری، منافع اقتصادی را جایگزین منافع اجتماعی کرد. البته رفتن به سمت منافع اقتصادی چیز بدی نیست، اما...

اما فضای آن زمان کشور برای پیاده‎سازی چنین سیاست‎هایی آماده نبود.

بله. سخنرانی معروف آن زمان رئیس جمهور وقت در نماز جمعه، حال بسیاری از آنانی که برای ارزش هایشان جنگیده بودند، دگرگون کرد. ذهنیت‎ها عوض شد و متاسفانه برخی مدیران دولتی، پیشگام حرکت‎های اقتصادی شدند. در رفاه زندگی کردن چیز بدی نیست؛ اما در جوامعی مانند کره جنوبی، مالزی و ...، مدیران ابتدا برای رشد و توسعه جامعه تلاش کردند نه رفاه خودشان؛ در نتیجه در این جوامع طبقه متوسط گسترده‎تری شکل گرفت. در مدل‎های اقتصادی پویا، پول به سمت تولید و صنعت حرکت می کند نه رفاهیات طبقه‎های خاص. آن زمان هنوز بلوغ لازم برای توسعه در کشور وجود نداشت و این عدم آمادگی در کنار فعالیت‎های اقتصادی برخی مدیران و حرکت کردن آنها به سمت رفاهیات شخصی، اعتماد عمومی و باورهای قبلی را خدشه‎دار کرد.

این تغییر ذهنیت‎ها چگونه نمود پیدا کرد؟

مثلا آن زمان معتقد بودیم منزل مدیران نباید بالاتر از میدان انقلاب باشد. میدان انقلاب خط قرمز ما بود. خیلی‎ها به این اعتقاد داشتند؛ اما ناگهان همه معیارها عوض شد. در حکومت اسلامی، مدیر باید در طبقه متوسط رو به پایین باشد؛ نمی‎گویم پایین چون در طبقه پایین زیستن تنها مختص آقا امیرالمومنین(ع) بود و بس. باید طبقه متوسط جامعه را گسترش داد. جامعه‎ای که تعداد دهک‎های ضعیف یا مرفه آن زیاد شود، جامعه موفق و روبه‎رشدی نیست. ضمن این که به هر حال یکی از هنرهای شیطان همین ایجاد تغییر تدریجی در آدم‎هاست و مقاومت در برابر آن کار ساده‎ای نیست. یکی از دوستان می‎گفت، فضای کنونی طوری شده است که حتی اگر ترمز دستی را بکشی و پایت هم روی ترمز باشد، عده‎ای ماشینت را جابجا می‎کنند و جای دیگری می‎گذارند. باید مراقب وسوسه‎های شیطان بود. خیلی‎ها از آن روزهایشان بسیار فاصله گرفته‎اند. اما من هنوز دوستانی دارم که شرایط کنونی‎شان با سال ٥٧ تفاوتی نکرده، هر چند تعدادشان انگشت شمار است.

با این حساب، دوران جنگ از برخی جهات برای ایران مزیت به‎شمار می‎رفته. 

بله. جنگ سوپاپ کنترل جامعه بود. فضایی را ایجاد کرده بود که حتی اگر کسی قدم کجی برمی‎داشت، جامعه به‎طور هوشمند واکنش نشان می‎داد و او در مسیر درست قرار می گرفت.
 

علی کاردر


پس معتقدید شرایط و فضای فعالیت روزهای جنگ بهتر از امروز بوده است. 

واقعیت این است که کار کردن در این دوره بسیار سخت است. مقابله‎های سیاسی این روزها کمی اذیت‎کننده است. البته ما نقطه ضعف بزرگی داریم که در جنگ هم خود را نشان می‎داد و آن، روحیه ضعیف ما در بازسازی و توسعه بود. در آن سال‎ها تا وقتی حرف از مقابله با دشمن و جنگ بود، با تمام قدرت در صحنه بودیم، اما به بازسازی که می رسیدیم باید کمی هلمان می‎دادند. فکر می‎کنم این موضوع به حافظه تاریخی ایران برمی‎گردد. مردم ما همواره شاهد جنگ و نبرد سلسله‎های مختلف حکومتی بوده‎اند و از این جهت است که روحیات ما به‎طور ناخودآگاه، با تخریب سازگارتر است تا بازسازی. از این حیث فکر می‎کنم امروز نسبت به روزهای جنگ، عملکرد نه مناسب، بلکه بهتری داریم که به گمانم این ضعف و تعلل ما در فعالیت‎های توسعه‎ای تا حدودی از همان روحیه نشات می گیرد. اما در بقیه موارد باید بگویم فضای جنگ بهتر بود. اصلا هرگاه از جنگ برمی‎گشتیم، تا مدتی حالمان خوب بود. ببینید؛ آن زمان پیکر هر شهید که می‎آمد، فضای روحی جامعه متحول می‎شد و خانواده شهدا و جانبازان اکرام می‎شدند؛ چون باورِ حاکم این بود که این فرد برای صیانت از ملت جان خود را فدا کرده است. اما امروز چطور؟ اگر کسی در کار اجرایی با مانعی روبه‎رو شود، با او چه برخوردی می‎‏کنیم؟ نه تنها کمک نمی‎کنیم، بلکه هر کدام از کنار آن فرد رد شویم، یکی هم به او می‎زنیم یا می‎گوییم «ما که قبلا گفته بودیم». مگر در جنگ اینگونه بود؟ اگر فرمانده گردانی اشتباه می‎کرد، مگر کسی او را مقصر می‎دانست و یا سرزنش می‎کرد؟ تازه در جایی که بحث، جان آدم‎ها بود نه مالشان. جان که ارزشش قابل مقایسه با مال نیست. چرا؟ چون اعتماد بود. چون باور بود به این که آن فرمانده نیت صادقانه ای داشته است. اگر روحیه فعلی، آن زمان بر جامعه حاکم بود، فرمانده را می‎بردیم دادگاه و بازخواستش می‎کردیم. امروز با مدیران اجرایی برخورد خوبی نمی‎شود و دلیل آن، همان نبود اعتماد است. فرض که مدیری راه را اشتباه رفت؛ کتکش نزنید، کمکش کنید. حتی اگر مدیری در دوران تحریم نیت درستی داشته اما راه را اشتباهی رفته‎ است، دستش را بگیرید. فرقی نمی کند؛ تحریم هم نوعی جنگ بود.

درست است؛ اما اشتباه یک بحث است و سوء استفاده، بحثی دیگر. قبول دارید؟

کاملا. این دو بسیار متفاوت است و مسیرهای مختلفی دارد. اتفاقا در رابطه با کسی که از شرایط موجود سوء استفاده می‎کند، باید بدترین برخوردها را داشت. چون سوء استفاده، تنها به منفعت شخصی آن فرد منتج نمی‎شود؛ بلکه به باور یک جامعه لطمه می‎زند و ساختار اعتماد مردم را فرو می‎ریزد. باید بین این دو به شدت تمایز قائل شد.

سوال آخر؛ دلتان برای آن روزها تنگ می‎شود؟ 

اغلب. این‎که حضرت امام (ره) فرمودند جنگ دانشگاه بود، به واقع دانشگاه بود. آدم‎ها در جنگ به مدارج عرفانی می‎رسیدند؛ رشد می‎کردند؛ غنی می‎شدند و این رشد فزاینده بود. حضور در آن فضا، روزبه‎روز به عمق انسان اضافه می‎کرد؛ مثل آیات قرآن که هر چه بیشتر می‎خوانی، بر ایمانت افزوده می‎شود. یکی از همرزم‎هایمان که آن زمان خیلی از من کم سن و سال‎تر بود، نماز صبح‎ها به سختی بیدار می‎شد. آنقدر صدایش می‎کردم تا بیدار شود. او شهید شد و رفت و من در حسرتش ماندم. در جنگ آدم‎های زلال زیادی بودند که خیلی زود پرواز کردند. اصلا از جبهه که برمی‎گشتیم، تا مدتی حالمان روبه‎راه بود. سختی‎‎ها زیاد بود اما با همه مشقت‎ها، رنج‎ها، دوندگی‎ها، بغض‎ها و اشک‎های دوران جنگ، انگار آن روزها حالمان خوب‎تر بود. حال روح و روان که خوب باشد، الباقی کار سختی نیست.
۱۱ مهر ۱۳۹۵ ۱۸:۴۱

اپلیکیشن شرکت زاگرس جنوبی عضویت در سروش

اظهار نظر

ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید